
|
یک شنبه 21 دی 1393برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : ملیکا
میتــــرسم… میترســم کســـی بــویِ تنـــت را بگیـــرد، نغمـــــه دلـــت را بشنـــــود، و تــــــو، خـــو بگیــــری بــه مانــدنــــش! چــــه احســـاس ِ خــط خطـــی و مبــهمی ست، ایــــن عاشقـــــانـــه های ِحســـــودیِ مـــن! نظرات شما عزیزان: سعید
![]() ساعت22:59---21 دی 1393
از ماورای یک احساس قشنگ تپش های قلب تو را می شنوم
چه زیباست از پشت این نقاب هزار رنگ حس دلتنگی تو را بوئیدن تو را می بینم و می جویم که همچون یک باران بهاری بر دل پائیزی من می باری و سیراب میکنی درختان دلم راکه بارور می شوند و شکوفه می دهنددر بهار دل چه معصومانه است عشقی که تو دیده ای را فهمیدن به ذهنم هم نمی امد که روزی می شوی هم حس تنهایی های من من و تو از تراوش یک چشمه ایم.... چشمه ای پر از قطرات ناب تنهایی همان حس مشترک... ![]() ![]()
![]() |