
|
شنبه 4 بهمن 1393برچسب:, :: 7:45 :: نويسنده : ملیکا
بی تو همدمم شده قلم و کاغذ تنها
چیزی که ازت دارم یه عکس پارست
اونم همدمی واسه این دل سادست
با اون خاطره هایی که واسم شیرین و تلخه
بهت میگم خداحافظ گرچه گفتنش سخته
دفتر خاطراتت و تو خلوتت بسوزون
یادت نره که کی بودی به دلت هم بفهمون
اگه یه روز من و دیدی به روت نیار که دیدی
حتی اگه صدات زدم به روت نیار شنیدی
کی گفته نفرین می کنم، غصه به تو حروومه
خوشبختی تو گل من، همیشه آرزومه....!
نظرات شما عزیزان: سعید
![]() ساعت15:44---4 بهمن 1393
شبي آرام بود و من
چون هميشه غرق رويايت دو چشم عاشقم را دوخته بر آسمان من امشب انتظار بودنت را مي كشم كاش من عطر قدومت را ميان اين نسيم مملو از گريه ميان ابر هاي مملو از فرياد رعد و برق يا باران كاش من عطر قدومت را دوباره مي چشيدم خدايا چه سرد است من اما همه دردم بي حضورت بي صدايت اي سراپا همه خوبي همه عشق همه باران همه ياس اي حضور تو حضور باغها اي كه عطر بدنت همچو صد جرعه شراب مست گرداند من من عاشق من ديوانه تو، من بي مي مست كاش امشب بودي من برايت حرف دارم سالها من تو را مي خواهم من تو را مي خوانم من فقط با غم تو غمگينم من فقط گهگاهي نيمه شب مي خوابم ورنه هر شب تنها بي تو خوابم هيچ است كاش يك شب و فقط يك شب زود باز هم گرم حضورت سرد چشمانم را غرق رويا مي كرد بخواب اي نازنينم مهربانم دلنشينم منم من عاشقت آرام باش اي بهترينم من اينجا مست مستم مست و بي پروا شبانگاهان منم گرماي عشقت را درون قلبم خواهان همان شبها كه من مست حضور تو نياز تو دو چشم دلنواز تو خيابان را چو مستان نعره زن طي مي كنم شايد تو را در حاله اي از نور من ديدم ولي اي كاش مي بودي و من نعره زن از مستي عشق تو اينجا باز در كنج قفس رويا نمي چيدم من اينجا كنج زندان پر عطش پر عشق يا ديوانه ام اين را نمي دانم فقط ميدانم اي تنها حضور بي حضور اي كه آغشته به تو دستان افكارم در اين دنياي پر رنگ و رياي بي نفس بي عشق بي پرواز با دل با نفس با عشق با پرواز ![]() ![]() ![]() ![]() سعید
![]() ساعت15:31---4 بهمن 1393
شنبه ها رو با نام تو آغاز میکنم یک شنبه ها رو با یاد تو می گذرانم دوشنبه ها رو با بوی تو می گذرانم سه شنبه هارو با خاطرات تو می گذرانم چهار شنبه ها رو با مهر تو می گذرانم پنج شنبه ها رو با عشق تو می گذرانم جمعه ها رو با فکر کردن به تو می گذرانم هفته ها رو به عشق تو به پایان می رسانم ![]() ![]() ![]() سعید
![]() ساعت15:16---4 بهمن 1393
نمیتونی فراموشش کنی...
شده بعضی وقتا یهو بهم بریزی؟ شده بعضی وقتها یهو دیگه دوستش نداشته باشی؟ به خودت میگی اصلاواسه چی دوسش دارم؟مگه کیه؟ مگه واسم چیکارکرده؟مگه چی داره که ازهمه بهترباشه...؟ بعد بخودت میخندی ولعنت میفرستی که اصلا واسه چی اینقد خودتو اذیت کردی؟ یهو یه چیزی یادت میاد... یه چیز خیلی کوچیک... یه خاطره...یه حرف...یه لبخند...یه نگاه...وبعدهمین...همین کافیه تا به خودت بیای ومطمئن بشی که نمیتونی فراموشش کنی...حتی اگه بخاطرش بدترین بلاها سرت بیاد... ![]() ![]()
![]() |